منم مادرم...!
دیشب الینا نوبت دکتر داشت . هر وقت میخوام الینا رو ببرم دکتر از صبحش استرس دارم و نهایت این استرس و آشفتگی ذهنم میشه یه مامانی عصبی و بهم ریخته با فکرهای درهم از واقعیتهای تلخ زندگی ، از روزهایی که بهتر از این میشد بگذرند از خاطراتی که قشنگتر از این میشد اینجا ثبت بشن اما نیست اما نشد و نتیجه اش میشه اینکه هر نیم ساعت یه بار آه میکشه ! آه از این زمونه که با ما راه نیومد ، اصلا بذارید بگم یه بغضی که همیشه ته دلم مونده را اینجا فریاد بزنم الان دیگه الینا یک سالش تموم شده اما اما اما هزار تا اما نه میتونه به تنهایی بشینه نه میتونه بایسته نه حتی میتونه چیزی را بگیره دستش به منظور خوردن بذاره ده...